با من قدم بزن

... و آنگاه آفتابگردانـی از گوشه ای طلوع کرد و به میان کارهای ما سرک کشید و ما هیچ ندانستیـم آمدنش از کدامیـن سو بود. می دیدمـش که هر روز از سحرگاهـان یک جا می نشینـد و بالا آمـدن خورشید را نظاره می کنـد و تا شامگاهـان، همچنان روی بر او نگاه می دارد و با او می گردد.


آنگاه تازه دانستیـم که چرا به او می گوینـد "آفتابـگردان"!


و از آنجایی که خورشیـد در اسطوره ها نماد "حقیـقت" بود، آفتابـگردان را نکو داشتیـم و خواستیـم تا با ما بمانـد و نشان ما باشـد؛ نه به آن نشان که خود را حقیقت بپنداریـم، و نه حتی به آن توهّم که روی خود را به سوی حقیـقت بدانیـم؛ بلکه تنها به نشان آرزویـی که در سویدای قلبمان روییـدن گرفته بـود، که: "ای کاش می توانستیـم آنگونه باشیـم."


و اگر غیر از ایــن بود، او هرگز نمی پذیرفــت!