با من قدم بزن

سیاه تر از سیاه

سه شنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۱:۵۸ ب.ظ



امشب جو میز شام، با بقیه ی شب ها فرق می کرد.

 

دیگه داییم با لبخند گرمش از گذشته ها حرف نمی زد و  پند و اندرز نمی داد.  هیچکس با اشتها غذا نمی خورد و همه جوری به نظر می رسیدن که انگار رژیم دارن. حتا کوروش هم حین شام خوردن، اسپایدرمن نمی دید. شام در آرامش و سکوت کامل صرف می شد و تنها چیزی که هر از گاهی به گوش می رسید، صدای هق هق شهلا جون بود.

 

امشب تنها شبی بود که تهدیگا دست نخورده باقی مونده بودن. توی خونواده ای که همیشه سر میز شامِ سه شنبه شبا، نبرد تهدیگا برگزار می شد، اصلن عادی نبود!

 

وقتی رفتم سر یخچال که آب بخورم، یه نگاه به در یخچال و عکسای روش انداختم و با یه عکس رو به رو شدم. عزیز کوچولو.. شاید خنده دار باشه اما این اولین باری بود که می دیدمش ولی اینقدر چهره ی گرمی داشت که به نظر می رسید که الان صدمین سالیه که می شناسمش.

 

همیشه فکر می کردم کسایی که از خونواده هاشون دورن، اگه یه درصد یه مشکلی واسه یکی از اعضای خونوادشون پیش بیاد، راحت تر از کسایی که نزدیک اون فرد بودن با این قضیه کنار میان اما وقتی اشکای شهلا جون رو دیدم، نظرم عوض شد. سعی کردم خودم رو به جاش تصور کنم و کفشاشو بپوشم بلکه بتونم یه درصد اندکی از حس و حالشو بفهمم.

 

اولین حسی که بهم دست داد، حس عذاب وجدان بود. با خودم فکر می کردم، چرا تا موقعی که زنده بود به دیدنش نرفتم؟ چرا اینقد ازش دور بودم؟ چرا وقتی بود، قدرشو ندونستم؟ چرا مادر پیرمو تنها گذاشتم و خودم اومدم اینور دنیا و فکر کردم از پس خودش برمیاد؟

 

دومین حسی که بهم دست داد، حس پشیمونی بود. چون می دونستم شهلا جون قصد داشت یه ماه پیش بره ایران و عزیز کوچولو رو ببینه. پشیمونی از اینجا سرچشمه می گیره که ای کاش می رفتم و برای آخرین بار می دیدمش. کنارش می خوابیدم و تا صبح برام از دنیا و این شیش سال فاصله تعریف می کرد.

 

سومین حس، حس کوتاه بودن دست از زمین و زمان بود. اینکه اونقدر سرم اینجا شلوغه که بهم مرخصی نمیدن. نمی تونم سر خاک مامانم برم و براش عزاداری کنم. سنگ قبرشو با گلاب بشورم و دورشو با گلای مریم چراغونی کنم. نمی تونم..

 

وقتی با یه پُک عمیق، سعی کردم سیگارمو روشن کنم، تصمیم گرفتم جنبه های مثبت این قضیه رو هم بررسی کنم. فکر می کردم این راه می تونه خیلی موثرتر و آرامبخش تر از نیکوتین سیگارم باشه.

 

اولن که واقعن سنی از عزیز کوچولو گذشته بود. خیلی خمیده و شکسته شده بود و نمی تونست به راحتی راه بره. احساس می کنم بدنش مثه یه سلول انفرادی تاریک بوده براش. یا بذارین اینطوری بگم.. اگر روحشو مثه یه جوجه ای در نظر بگیریم که می خواد به دنیا بیاد، بدنش مثه تخم مرغیه که جنسش به جای آهک، از سنگه و مرگش یه جورایی حکم موفقیت جوجه در شکستن اون تخم سنگی رو داره و درست یادم میاد که بعد از این فکر آروم زمزمه کردم "راحت شد.."

 

ثانین اینکه به نظر من دنیای پس از مرگ خیلی متفاوت تر از دنیای ماست. بعد با خودم فکر کردم "هه... غیب گفتم!" اما واسه اینکه به خودم ثابت کنم مزخرف نگفتم، به یه دوقلو تو شکم مامانشون فکر کردم که یکیشون خودشو به دنیای درون شکم مامانش محدود کرده بود. در حالی که اون یکی از راه رفتن تو یه دنیای دیگه حرف میزد. تشبیهم بانمک بود و قلقلکم داد. لبخند بعد از تشبیهم رو فکر نکنم حالاحالاها یادم بره.

 

ولی در آخر به این فکر کردم که حتا با این توجیهات، عزیز کوچولو حیف شد و دلم سوخت! منی که واسه مرگ هیچکس اشک نریختم، بغض داشت خفم می کرد چون برای اولین بار سعی کردم احساس کنم..

 

قدر آدما رو تا وقتی که زنده هستن باید دونست. بعد از یه مدت، تا بیای دست و پاتو جمع کنی، می فهمی که خیلی دیر شده.

  • ۹۴/۰۲/۲۹
  • CrOw Lady

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی